در ستایش پیدا شدن

دارم پیدا میشم.

دو سال و نیم از آخرین باری که مامان بابا و آجی رو دیدم میگذره. هنوز بوی بغل مامان رو یادمه. یادمه که بابا که وقتی از بیرون میاد سوییچشو کجا میذاره. میدونم اگه بازم پیش گلمان باشم میاد شالامو بی اجازه از کمدم برمیداره. تموم جزییات هنوز همراهمن. اما دیگه زندگشیون نمیکنم. خاطرات معمولی یا حتی خوب باهاشون به خاطرات غمگین تبدیل شدن. سال اول هر روز خاطراتو زندگی کردم. هر روز توی راه دانشگاه هوای تمیز ویرجینیا رو نفس میکشیدم و یاد هوای کثیف تهران بغض به گلوم میورد. سوار دوچرخه ام که میشدم یاد دوچرخه سواری توی خیابون چمران شیراز هر رکابو زجر آور میکرد.

کم کم نیمه ی راست مغزم رو فلج کردم که دیگه هیچی حس نکنم. افسردگی و پوچی روزمرگیمو پر کرد.

این چند ماه گذشته تظاهر کردم که حس میکنم. به درختا نگاه میکردم و به خودم میگفتم یادته درختا قبلا چقدر قشنگ بودن؟ چرا الان قشنگ نیستن؟ انقدر زل میزدم به شاخ و برگشون تا شاید حسی فعال شه، شاید یکم قشنگی ببینم. ولی نمیشد. داشتم زور میزدم واسه قشنگی دیدن. واسه حس کردن اطرافم. نمیشد.

الان بعد دو سال و نیم همون حسا دارن دوباره میان. توی راه دانشگاه از مسیر لذت میبرم. توی رفتارم با آدما میتونم خودمو بروز بدم. دوباره بشقاب غذامو تزئین میکنم.

دارم پیدا میشم.

+ نوشته شده در يكشنبه ۱۵ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۵۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان