تصمیم گرفتم به هیچی اهمیت ندم. به هیچی! اصلا کلا نذارم فکری بیاد توی ذهنم. کلا فکر نکنم!
خیلی دوست داشتم که حرفی برای گفتن داشته باشم، موضوعی برای نوشتن، دل خوشی برای شعر خواندن. شب یلدا برایم همیشه دوست داشتنی است. متاسفانه زندگیام بر روال نیست. چه کنم... هیچ چیزی به زبانم یا به دلم نمیآید که با کسی درمیان بگذارم.
فقط میدونم روی خوش زندگی قرار نیست حالاحالاها خودش رو نشون بده. این روزها غم انگیز ترین روزهای زندگیم هستن.
دوماهه که زندگی بیریخته. دوماهه همه چیز زهرماره. و حالا که میدونم این قضایا حالا حالاها شرشو کم نمیکنه... قلبم از غم مچاله میشه.
الان دیگه مسئولیت خیلیا روی دوش منه. خیلیا انگار به من امید دارن. انگار خیلیا زندگیشون به من وصله... دیگه نمیتونم خودم رو بکشم.
دل چیز عجیبیست. امروز بعد از چند سال لاک زرشکی زدم و هر چند دقیقه زل میزدم به دستهایم و قربان صدقه شان میرفتم! به جای یاری که قرار بود برایش با این لاک ها دلبری کنم برای خودم دلبری میکردم... اما خب وقتی کلمات محبتآمیز را از دهان خودت میشنوی خیلی احمقانه و تمسخرآمیز به نظر میرسد!
مدتی است که به میم گاف فکر نمیکنم. راستش بدجور از او کینه به دل گرفتم که یک جایی یک جوری تمام عذابی که به من داد را تلافی کنم. اصلا فکر اینکه بتوانم آزارش دهم من را آرام میکند و باعث میشود بتوانم از ذهنم بیرونش کنم.. فکر اینکه زمین گرد است و قانون سوم نیوتون هم همیشه برقرار است. اما خب من باید به دست خودم عدالت را برقرار کنم. من انسان صبوری هستم.
نه اینکه فکر کنی کینهای و بدطینت هستم. اتفاقا خیلی راحت میبخشم. اما بخشایشدان انسان هم گنجایشی دارد. یک جایی پر میشود و یکهو منفجر میشود. من گفتم که یک شانس دوباره به خودمان میدهم. اما انگار فقط به دنبال فرصتی برای مقابله به مثل هستم.
+امروز بعد از مدت ها از ته دل خندیدم. وقت گذراندن با آرین و ساسان خوب است. اما هیچکس جای میم گاف را نمیگیرد. شاید کینهاش دلم را تیره کرده باشد، اما قلبم همچنان برای او میتپد.
فبریه ۲۰۲۰ در تاکسی با خواهرم نشسته بودیم و او از استرولاجی حرف میزد. میگفت که سال ۲۰۲۰ سالی است که خیلی از حقایق رو میشوند و هر چیزی به نتیجه و حقیقت خود دست پیدا میکند. اگر دروغی گفته باشی رو میشود و اگر چیزی در تعادل پایداری نباشد نابود میشود. استرولاجی را خیلی قبول نداشتم و هیچگاه به نظرم منطقی نبوده و نیست. اما این را هم نمیتوانم انکار کنم که تمام عناصر جهان به یکدیگر مرتبطاند.
حرف هایش باعث شد فکر کنم به تمام مخفی کاری هایم، دروغ هایم، کارهایی که بابتشان عذاب وجدان داشتم... ترسیدم از اینکه دستم رو شود. ترسیدم کسی دیو درونم را ببیند. ترسیدم که شاید حقیقت اصلا قشنگ نباشد.
اخیرا اتفاقاتی افتاد که انگار خیلی هم حرف های خواهرم بیراه نبود؛ حداقل در زندگی من! شاید کسی دیو درونم را ندید اما باید بگویم که هر گندی که زدم سزایش را دیدم. مخصوصا در همین یک ماه اخیر. نابرابری وجود ندارد دیگر. من هم میشود گفت به حق خودم رسیدم. ظلم تمام شد و هر عدم تعادلی باعث یک انفجار شد.
کنجکاوم بدانم تا آخر دسامبر چه اتفاقی میافتد!
دوران دبیرستان یک معلم شیمی داشتیم که همیشه لباس مشکی تنش بود و کمی هم ژولیده بود. حقیقتا هیچگاه او را شاد ندیدیم. تا اینکه یک روز از همسرش گفت که اندک سالی پیش او را از دست داده بود. همکلاسی دانشگاه بودند، ده سال با یکدیگر زندگی کرده بودند. همسرش سرطان معده میگیرد و یک ماه بعدش فوت میکند. معلممان از ازدواجش دو فرزند داشت. مهندس شرکت نفت بود اما معلمی هم میکرد. میگفت همسرم را از دست دادم اما ۱۰ سال با او زندگی داشتم که همه آرزویش را داشتند. میگفت رابطهمان چیزی کم و کسر نداشت.. کامل بود.
امشب در این تاریکی، درحالی که جایی میان زمین و آسمان گم شدهام، جرقه ای در میان افکارم زده شد. شاید این زندگی تحمل این را ندارد که دو انسان زیادی درکنار هم خوشبخت باشند. تعادل خوشی و ناخوشی باید وجود داشته باشد. انگار هرچه طولانی تر خوش باشی ناخوشی سهمگین تر قرار است زمینت بزند.
تا به حال در اطرافتان رابطهای دیدهاید که کامل و بی نقص باشد؟ من ندیدهام. اگر هم باشد انگار این زندگی تحملش را ندارد باید یک جوری خرابش کند.
امروز برای مسئلهای به یکی از همکلاسیهایم پیام دادم. فردی که تابهحال فرصتی پیش نیامده بود که یک کلمه با او صحبت کنم. مکالمهمان که جلو رفت گفت "یادم است که تو برای فلان درس TA شده بودی و درس میدادی. من آن روزها با خودم فکر میکردم که چقدر خوب درس میدهی و هیچ کسی را با این قدرت بیان و انتقال مفاهیم را ندیده بودم! اما هیچوقت رویم نشد که بیایم و این را به تو بگویم." با این حرفش انگار دنیا را به من داده بودند. وقتی از من میگفت انگار یک خدا را میدید که در رشتهای که میخوانم بهترین هستم و برایم باور کردنی نبود که انقدر درنظر دیگران کامل به نظر میرسم. روی ابرها بودم! البته مسئله ای نیز بود که آزارم داد. اینکه من در اجتماع شاید کمی مغرور یا عبوس به نظر میرسم. وگرنه چه دلیلی داشت که آن فرد رویش نشود به من بگوید که تدریسم را دوست دارد.
+موضوعی بود که امشب، درست همین الآن، به ذهنم رسید. هیچ موضوعی وجود ندارد که بخواهم خودم را بخاطرش آزار دهم. هیچ چیزی نباید وجود داشته باشد که من بخاطرش غمگین باشم. هیچ چیزی ارزشش را ندارد. این دنیا سیاه است و انگار کاری از دست من برنمیآید برای روشن کردنش.. من فقط میتوانم طوری زندگی کنم که از آن لذت ببرم. دیگر نمیخواهم به خودم سخت بگیرم و خودم را غمگین کنم. بهترین زندگی را میکنم.
۱.پریروز آهنگ رادیو اکتیو را در ماشین گوش میکردم.
۲.چند وقتی بود مستند هایی درمورد فیلها میدیدم و به این فکر میکردم که فیل ها بامزه تر هستند یا زرافه ها!
۳.مدتی است خیلی به اینکه چگونه کشته شوم فکر میکنم.
۴.چند وقتی هرجا که میرفتم بیمارستان ها خیلی توجهم را جلب میکردند مخصوصا آمبولانس هایی که در پارکینگشان بودند.
دیشب خواب دیدم یک فیل رادیو اکتیو دارد من را دنبال میکند که من را بکشد و من با یک آمبولانس در پارکینگ یک بیمارستان از او فرار میکردم:)
همهچیز دیروز برای من تمام شد. دیشب خواب میدیدم که یک فرزند داریم که انگار من مادرش نبودم و من دائما از این میترسیدم که بلایی سر دخترمان بیاید. یادم نیست که آخر بلایی سرش آمد یا نه، اما از یک جایی ناپدید شد. بعد از آن من و میم با یک سگ خیلی وفا دار به سمت کلبهای میرفتیم که تاابد همانجا بمانیم. بدون اینکه فرصت کنیم داخل کلبه بشویم میم موبایلش زنگ خورد و بعد برای همیشه من را ترک کرد.
خواب هایم دقیقا چیزهایی هستند که به آنها فکر میکنم. راستش دیروز اوج درد بود اما امروز انگار حسی ندارم. البته در عمق وجود یک غمی هست که خیلی دور است دستم به آن نمیرسد. نمیخواهم هم که برسد. دیگر دلم تنگ نیست برایش. فقط نمیتوانم هضم کنم که تا آخر عمرم نمیتوانم دیگر داشته باشمش. این دردناک ترین اتفاق است. بدون او زندگیام معنایی ندارد. تا امروز برای او جنگیدم، از الان به بعد برای چه بجنگم؟ اصلا شاید زندگی جنگ نیست.
مشکل اینجاست که هنوز کورسوی امیدی وجود دارد. ای کاش هیچ امیدی نبود. امید باعث میشود انتظار بکشم که همهچیز درست شود و اینطوری بیشتر عذاب میکشم.
او اگر برود همه چیز تمام میشود و اگر بماند من به خودمان یک فرصت دیگر میدهم. حسی به من میگوید که میرود.
امروز روی تخت دراز کشیده بودم. نون جیم به اتاقم آمده بود که یکی از بارانیهایم را بردارد. لامپ خاموش بود و گفتمش که چراغ را روشن کند. همان لحظه نمیدانم چه شد که جرقهای در ذهنم زده شد. با خودم گفتم "نارنگیس الآن دقیقا وقتش است که تمام غم هایت را بیرون بریزی وگرنه دیوانه میشوی". همان لحظه صدایش کردم و در یک جمله اتفاق بد این روزها را شرح دادم و شروع کردم به گریه کردن.
او بهترین حرف های دنیا را زد. نمیدانم چه شده که این روزها همه بهترین دوست های من میشوند. شاید خیلی ترحم برانگیز هستم وقتی چشم ها و دماغم قرمز است. نون دلم را کمی آرام کرد. او صادق ترین غمخوار من است. این را جدی میگویم.
دنیا دارد بد بلایی سرم میآورد. اتفاقات فرای توانم هستند. امروز مصمم بودم که خودم را بکشم اما دلم نمیآمد با خانوادهام این کار را کنم. همچنین نمیخواستم کسی من را ضعیف ببیند. امروز جانم به لبم آمد.ای کاش همان دیروز به روانپزشک مراجعه میکردم که کارم امروز به اینجا کشیده نمیشد. مهم نیست... فردا این کار را میکنم.
میم گاف بزرگ ترین دردی که تا به حال در عمرم تجربه کردهام را به جانم انداخته.
از اولین چیزی که درمورد میم نوشتهام هنوز یک ماه نگذشته. اما درهمین یک ماه همه چیز زمین تا آسمان فرق کرده. انتظارش را نداشتم!
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
بهمن ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۲ ( ۵ )
-
مهر ۱۴۰۲ ( ۵ )
-
شهریور ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۱ ( ۴ )
-
خرداد ۱۴۰۱ ( ۷ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۱ ( ۹ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۱۱ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۱۴ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۱۰ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۱۱ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۷ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۸ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۲۰ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۱۰ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۱۲ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۹ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۲ )