من باد میشم میرم تو موهات

بعضی وقتا آدم خودش رو با مشغول بودن گول میزنه و فکر میکنه پروداکتیوه. با کار تراشیدن و بی جهت خسته کردن خودش.

هرچند وقتی که فکر میکنم اونقدرا هم برای خودم کار الکی نمیتراشم. فقط هنوز به اینکه از هر لحظه درست استفاده کنم دست نیافتم. اخیرا ورزشم رو هم یک درجه سنگین تر کردم. باعث میشه خیلی خسته بشم. چند روزه بدنم دایما درد میکنه. هرچند که وقتی عضله هامو میبینم، قدرت بدنیمو میبینم و تغییر در سلامتیمو میبینم یا خودمو توی آینه نگاه میکنم خیلی لذت میبرم. کاش انقدر به ظاهر اهمیت نمیدادم. شاید تا همین ۶ ماه پیش اونقدرا هم برام مهم نبود. اما الان برام خیلی مهمه اینکه همه چیز خوب باشه، نمیگم عالی، فقط خوب باشه. نمیخوام از هیچ جنبه ای ضعیف باشم.

روی حرف زدنم و اعتماد به نفسم هر روز تمرین میکنم. هر روز خودمو با آدمای جدید مواجه میکنم و خودمو مجبور میکنم که خجالتی نباشم. به خودم القا میکنم خوب و قابل قبول هستم و به خودم افتخار میکنم. 

میتونم بگم خیلی با جربزه تر هستم. خوشم اومده از خودم. فقط تنها چیزی که هست اینه که باید خیلی اورگنایز تر باشم. باید همه چیز رو یادداشت کنم. باید برای هر ثانیه برنامه ریزی کنم و بعد عملکردم رو بنویسم.

هفته ی دیگه کنسرت علی عظیمی توی واشنگتن دی سی هست. قراره برم. سه سال پیش توی حموم خوابگاه آهنگ علی عظیمی پلی میکردم و تخیل میکردم که توی کنسرتشم. خیلی به مظرم غیرممکن میومد که برم کنسرتش. الان خیلی خوشحالم که داره اتفاق میفته.

+ نوشته شده در شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۵۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

حرکت

دلم واسه مامان خیلی تنگ شده. امروز زنگ زدم‌ بهش. گفت دلش گرفته بود رفته بود به یاد من بازوژ غذا گرفته بود. زنگ زدم بهش داشت غذا میخورد. همون بین بغضش کرفته بود. خیلی غم انگیز بود. میخواستم بگم آخه من خودم دیگه فست فود نمیخورم. ولی به جاش زخم وحشتناک زانومو نشونش دادم که در اثر دوچرخه سواری وحشیانه ام ایجاد شده که حواسش پرت شه! و خب موفقیت آمیز بود. شروع کرد به پند پزشکی دادن.

چند وقت پیش با دوچرخه خوردم زمین. معمولا خیلی تند دوچرخه سواری میکنم. این بار فرمون دوچرخه مشکل پیدا کرد و قفل شد. من چند تا دست انداز بد رو رد کردم. ترمز‌ فایده نداشت فرمون کج شده بود. حس کردم پرت شدم توی آسمون و محکم با کنار باسن و زانو خوردم زمین. شاید باورتون نشه ولی انقدر هیجان انگیز بود که بعدش خوشحال بودم و هیجان زده. ولی زخمو هرکسی میبینه وحشت میکنه. خیلی وسیعه. همش ازش آب زرد میاد بیرون. میسوزه. چرکین و خون آلوده. بهش آنتیبیوتیک میزنم ولی.

 

+ نوشته شده در جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۱:۲۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

منم میخوام برم

دارن از اینجا میرن. خونه شون خیلی مرتبه، انقدر مرتب که انگار حتی دیگه اینجا زندگی جریان نداره. خبری از قفسه های کتاب به هم ریخته نیست یا حتی روی جزیره ی آشپزخونه پر از میوه جات و خنزر پنزر نیست. همه چیز مرتب سرجاشه و بوی همیشگی زندگی هم دیگه استشمام نمیشه. انگار غم خدافظی توی دیوارای این خونه لونه کرده. از الان همه چیز داره بوی نوستالژیک میگیره. با وجود اینکه این آخرین بار نیست که قراره بیام اینجا.

 

+من اگه میتونستم تموم وسیله هامو جمع میکردم و میرفتم. یه ثانیه دیگه هم اونجا نمیموندم. میگه یه هفته بعد برمیگشتی. بعید میدونم. من حتی دیگه عصبانی هم نیستم. فقط از این روال خسته و بیزارم.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۵:۱۲ توسط نارنگیس | نظر بدهید

بیرحم

من بیرحم میشم. من به شدت میتونم انسان بی رحمی باشم. میتونم با کلمات در عصبانیت حرف هایی رو بزنم که یک انسان رو از بن و ریشه خرد کنم. این اتفاق به ندرت میفته. اما در مقابل پدرم، خواهرم و میم این اتفاق افتاده. من قدرت تاثیرگذاری با صحبتم رو دارم. شاید اونقدر کلمات و دستور زبان پیچیده بلد نباشم. اما خوب میدونم با زبون ساده چجوری لحن و صدامو استفاده کنم که یک نفر رو رام کلامم کنم. میدونم چجوری باید حرف بزنم که یک نفر باورم کنه. و من بی رحمم.

من اخیرا جرعت پیدا کردم. جرعت و شجاعت زندگی کردن. جرعت تغییر و جرعت شروع. ولی میل به سلطه و قدرت طلبی من به اطرافیانم آسیب میزنه. من خالی از احساسم. درک معنا برام کار سختیه. سمت راست مغزم درست کار نمیکنه. احساسات در بیشتر مواقع در من خاموشه و منطقه که منو پیش میبره. احساسی نیست معمولا که بخوام روش پا بذارم یا ازش پیروی کنم. منطق اما، چیزی که همیشه فکر میکردم احساسه، خیلی من رو به اشتباه و درک نادرست اطرافم میندازه. 

من از دیدن ضعف بیزارم. من از ضعف درون خودم بیزارم. برای همین دیدن ضعف در دیگران باعث ایجاد انزجار در من میشه. باعث حس تنفر و خشم در من میشه و باعث میشه بی رحمی ام رو نتونم کنترل کنم.

+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۰:۱۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

اینبار من آغازگر تغییرم

تغییرات مهمی داره توی زندگیم اتفاق میفته. دوره ی افسردگی و قعر اسکیزویید به پایان رسیده. من خودم، تنها خودم، اونچه که از زندگی میخوام رو دارم میابم. با دید مثبت رو به جلو میرم و تموم ترس هامو کنار میذارم. من اینبار اون هیولایی نیستم که خودم رو شکنجه میکنم؛ هیولایی هستم که به دل تجربیات حمله میکنم!

مهم ترین چیزی که در این تغییر و غلبه بر افسردگی کمک کرد ورزش منظمه. هر روز یه فعالیت شدید بدنی میکنم. قبلا شنا میکردم الان بدنسازی رو یک هفته ست که شروع کردم. برنامه غذاییم رو دوباره دارم کنترل میکنم. بعضی وقتا انحراف از برنامه پیش میاد اما من از خودم ناامید نمیشم. جبرانش میکنم. نمیذارم اشتباهات باعث بشن از خودم بدم بیاد.

یک چیزی هست که باید خیلی حواسم بهش باشه و اون سلطه طلبیم هست. جزئی از شخصیتم هست، اما نباید بذارم افسار پاره کنه!

همچنان با مسائلی جنگ و دعوا دارم. مهم ترینش همون اینکه آخرش تهش که چی! هر روز سعی میکنم کمتر به این قضیه فکر کنم و بیشتر زندگی و حال استمراری رو لمث کنم. از مشکلات دیگه، مشکلات مالی هست. برنامه ریزی دقیق میکنم. مشکل مالی هیچوقت دائمی نیست. آدم راهشو پیدا میکنه، یه روز بیشتر پول داری یه روز کمتر. منحنی فیلیپس توی زندگی آدما همیشه هست.

میم هم خوبه.

+ نوشته شده در پنجشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۲:۴۶ توسط نارنگیس | نظر بدهید

چیکار کنیم:(

آبادان: یه روزی تموم کثافتی که هر روز ذره ذره جمع شده آوار میشه روی سر مردم. و واکنش غالب مردمی که بی حس شدن چیزی نیست جز اینور اونور کردن سوشال مدیا، گاهی بغض کردن، حسرت زمان از دست رفته و جوانی بریاد رفته و آرزو های ناکام رو خوردن. ما هیچوقت دستی در تاثیر گذاری نداشتیم. همیشه بهمون دیکته شده. پس هیچوقت باور حتی نمیتونیم بکنیم که توانایی ایجاد تغییر و اعتراض رو داریم. این که واقعا چه بلایی سر ایرانم و تموم بهترین آدمایی که دارم میاد رو نمیدونم. ازش وحشت دارم.

 خجالت میکشم که تسلیت بگم. ای کاش جرعت انجام کاری رو داشتم.

+ نوشته شده در سه شنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۲۱:۴۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید

اولین شب در طبیعت

کلی بار و بندیل و وسیله های عجیب غریب و کوله های سنگین و کلی ازک دوزک میخری کلی بار حمل میکنه روی کولت یهو اون وسط بارون میشه باد میاد یخ میزنیبعد میری یه جا یکم بشینی غذا بخوری و شب همک بزنی بخوابی روی زمین کلی جسد کرم های گنده میبینی. یکم توجه میکنی میبینی تنه ی درخت ها پره از همین کرم های چندش. تو هوا حشره ها مهمونی گرفتن. چرخ میخورن هرجا دلشون بخوا میشینن. مهم نیست براشون که اینجا که نشستن صورت توه. آهو ها عین گاو از اینور اونور رد میشن علف میخورن. 

حقیقتش طبق تجربه هایی که قبلا داشتم فکر میکردم هایکینگ واقعی خیلی برام باحال باشه. اما الان بیشتر عصبی و استرسی ام احس غیر راحتی بهم غلبه کرده. نه اینکه بگم الان دارم تخت گرم و نرمم رو تصور میکنم و حسرت میخورم ولی بهمم خوش نمیگذره! آدمیزاد قرن ۲۱ طبیعت رو پس میزنه!

+ نوشته شده در دوشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۷:۰۹ توسط نارنگیس | نظر بدهید

نارنگیسسس، بنویسسس.

دایما میام اینجا و از دلتنگیم میگم. انقدر زیاد از سختی ها میگم که انگار روز یا اتفاق خوبی نیست. میخوام قدر زمان حال رو بدونم. قدر تموم‌ لحظات رو.

از وقتی اومدم‌ آمریکا دو سه بار با دوستامون رفتیم بوفه. هرچقدر بتونی میتونی بخوری. توی ایران بوفه هایی که رفتم خیلی لاکچری بودن ولی اینجا اینطور نیست. کلمه ی نستی بهترین چیزیه که میتونم براش به کار ببرم.

همونطور که میدونید احتمالا پرخوری عصبی دارم. هرچند هندل کردم این قضیه رو. ولی همینکه بعد دو سه ماه پاشم برم یه جا تا خرخره انواع و اقسام غذا بخورم مث یه جایزه ست که البته باعث میشه خیلی بیشتر احساس گناه و بی مصرف بودن کنم. گیلتی پلژر واقعا کلمه ی قشنگیه. البته اینکه چهار نفر دیگه هم‌ همراهیم میکنن باعث افزایش لذت میشه. انگار پنج تا آدمیم که یه روز تصمیم میگیریم بریم حرصمونو خالی کنیم. مث خودکشی دست جمعی؟ نمیدونم.

پسفردا میرم هایکینگ. الکس از کوهنوردی میگفت. امشب وسیله هارو جمع میکردیم چون فردا شب وقت نداریم. میگفت فکر میکنی چرا آدم میره کوهنوردی و اینهمه خودشو به درد و زحمت میندازه. چون زندگی سراسر درد و زحمته. بحث عوض شد و نشد ادامه بدیم صحبت رو و من تا الان دارم به این فکر میکنم چرا آدم باید یه تفریح پر دردو امتخاب کنه. مثلا اینکه چرا مهمونی که فردا شب قراره برم هیچوقت کافی نیست و چرا قرار نیست حالمو خوب کنه؟ اگه حالمو خوب نمیکنه چرا انجامش میدم؟ جوابش خیلی ساده ست شاید. تفریح سخت انگار سرسختت میکنه بعد کلی هورمون های خوب هم ترشح میکنی پس به زندگیت انگیزه میبخشه. مهمونی رو‌ میری چون باید با آدم ها ارتباط برقرار کنی. اگه نکنی تنها میشی. تنها منظورم حس تنهایی نیست. بلکه منظورم نیاز آدم به کانکشنه. اینکه هرچقدر بیشتر آدم بشناسی و‌ بیشتر بینشون رپیوتیشن کسب کنی بیشتر پیشرفت میکنی بیشتر یاد میگیری. ولی حیف که این ایالت کوه درست حسابی نداره و ته تهش یه هایکینگ چند روزه میتونی بری و خبری از فتح قله نیست.

حالا از دلتنگی بگم. امشب قسمت یک یاغی رو دیدم. اون قسمتیش که اون دختره با دوستاش ساز میزدن و آدمای اطراف که نگاهشون میکردن منو بببرررد به تهران و باغ فردوس. بدجور دلم گرفت. یهو انگار روحم برگشت به بدنم یهو انگار بی حسی برای چند لحظه از بین رفت. من مث نوزادی ام‌ که از آغوش مادرش ایران جدا شده. حس زندگی با بوی آغوش مامان برام معنی میگیره. این بی حسی و افسردگی و تموم دردی که وجودمو گرفته بخاطر دوری از مامانمه. مامانم ایران و مامانم که مامانمه.

+ نوشته شده در شنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۲۵ توسط نارنگیس | نظر بدهید

آزاد و رها

در ذهن من نهادینه شده که موفقیت برابر هست با سختی کشیدن و عذاب. اینکه شب و رزوت رو با شکنجه وقف کنی تا به موفقیت برسی. اخیرا دارم سعی میکنم بپذیرم که این طرز فکر درست نیست. در ذهن من نهادینه شده که زندگی کردن یعنی اینکه آدم خودش نباشه. همیشه شعار میدن که خودت باش اما هیچوقت واقعا نفهمیدم خودت باش ینی چی اصلا. هرموقع در میون جمع دپرس شدم با خودم تکرار میکردم که دختر، خودت باش! و زور میزدم خودم باشم. زور میزدم چیزی باشم که اصلا نمیدونستم چیه.

دیشب بعد از یکی دوماه مهمونی رفتم. در کمد رو باز کردم و مثل همیشه در کلنجار بودم که چی بپوشم. چی بپوشم که بهترین باشم. دونه به دونه لباسارو از کمد بیرون میوردم و تنم میکردم و دوباره همون حس مزخرف قبل از مهمونی رفتن رو داشتم تجربه میکردم. یه احظه به خودم اومدم گفتم داری چیکار میکنی آخه. الان دلت میخواد چی بپوشی؟ الان نارنگیس چی تنشه. اولین چیزهایی که ذهنم رفت به سمتشون رو برداشتم و پوشیدم. بدون اینکه فکر کنم در نگاه بقیه با این لباس ها چجوری به نظر میرسم. مهم این بود که من با این لباسا با خودم معذب نباشم!

و در مهمونی من آزاد و‌ رها بودم. ترس از حرف زدنم رو گذاشتم کنار. آزادانه نظراتم رو بیان کردم و خوشحال بودم. الکل رو به اندازه نوشیدم. به اندازه ای که حس سرخوشی بیاد سراغم نه به اندازه ای که مست و پاتیل بشم. هرجوری که دلم خواست رقصیدم. به اندازه ای که از غذا لذت ببرم خوردم، آخرش هم کلی آواز خوندم و بقیه باهام همراهی کردن. از خاطراتم گفتم. با همه معاشرت کردم و از خوبیاشون تعریف کردم و اصلا حسادت نکردم. توی خودم نرفتم. توی گوشیم غرق نشدم. هر آنچه که درونم بود رو بروز دادم.

من دیشب بالاخره بیشتر از همیشه خودم بودم. و فکر میکنم بقیه هم نارنگیس واقعی رو خیلی بیشتر دوست داشتن.

+ نوشته شده در شنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۲۲:۱۸ توسط نارنگیس | نظر بدهید

هنوزم مثل قدیما

امشب میخوام انقدر مست بشم که تموم دنیا از یادم بره.

در این مرحله از زندگی دارم خودم رو میشناسم و تیکه های خورد شده ام رو به هم میچسبونم. از میون تک تک رفتار هام الگویی پیدا میکنم که بفهمم از چی سرچشمه میگیرم. از مامان عصبانی ام. فکر میکنم اوقدرا هم پرفکشنیست نیستم. بلکه توسط یه پرفکشنیست بزرگ شدم و عقده های حقارت اون رو زندگی کردم. شاید واسه همین وقتی از سلطه ی خانواده بیرون اومدم آروم آروم زندگیم رنگ افسردگی گرفت و بی انگیزه شدم. الان که مامان نیست تشویقم کنه و وایسه بالای سرم و زورم کنه که درس بخونم به چه هدفی ادامه بدم. حالا من انگار توی یه شکنجه گاه گیر کردم. مسئولیت زندگی خودمو نمیتونم به عهده بگیرم چون وابستگی عمیقم به مامان که همچنان بعد این همه دوری منو توی زندان گیر انداخته نمیذاره باور کنم من نقشی دارم توی زندگی خودم.

راستش از بابا دیگه عصبانی نیستم. حس میکنم قدرتی نداشت. خیلی دلم به حالش میسوزه. همیشه تنها بوده. یه عمره تنهاست.

با وجود تموم این افتضاحا، انقدر اختم با اون شرایط و اونقدر خوب زبون رفتار خانواده ام بلدم که دلم میخواد دوباره بچه بشم و برگردم به همون روزای بد. همونجور که کاش میشد برگردم توی همون افتضاح قبل و دیگه یه کلمه انگلیسی حرف نزنم. دوباره شب و روز فارسی حرف بزنم. وای خستم خیلی.

میخوام انقدر مست بشم که حتی چیزی از امشب یادم نباشه فردا صبح.

+ نوشته شده در شنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۰۳:۱۰ توسط نارنگیس | نظر بدهید
درباره من
اینجا از احساساتی می‌نویسم که بدون آنکه بروز پیدا کنند، در من حل می‌شوند. اینجا جایگاه تمام اتفاقات قشنگ، زشت، غمگین، و یا شادی است که بدون آنکه از آن ها صحبتی شود، در قبرستان خاطرات خاک می‌شوند. اینجا هر چه نوشته می‌شود از دل برمی‌آید... برای همین است که جای مهمی برای من است.
باز نویسی قالب : عرفــ ــان | دریافت کدهای این قالب : HTML | CSS قدرت گرفته از بیان